امروز در سایت کودک متفاوت در مورد رشد خلاقیت کودکان صحبت خواهیم کرد
اگر از جهانگردها بپرسید میان تمام تجربههایشان چه چیزی برایشان جذابتر بوده؟ احتمالا یکی از پرتکرارترین جوابها گوشسپردن به افسانهها و قصههایی است که مادربزرگها و پدربزرگهای هر سرزمین سینهبهسینه و نسلبهنسل نقل کردهاند.
قصههای کودکانه آموزنده درست مثل یک سازه پایدار میتوانند بنای اولیه شخصیت هر کودکی را بسازند. حکایتها و داستانها با زبان شیرین و جذاب خود میتوانند درسهای زندگی را بهطور نامحسوس و مثل یک برگه تقلب در اختیار بچهها بگذارند. امروزه ما شاید از دوران دور آتشنشستن و گوشسپردن به افسانهها یا نشستن دور کرسی و شنیدن داستانهای مادربزرگ فاصله گرفته باشیم اما هنوز هم اپلیکیشنهایی مثل اپلیکیشن پرنده این قصهها را بهصورت مدرن و جذاب برای بچههای امروزی ارائه میدهند.
فهرست مطالب
قصه «گولاگولا یه موجود ترسناکه»، پیدا کردن راه نجات خیلی هم سخت نیست!
قصه کودکانه گولاگولا با زبانی خلاق از زبان یک موش کوچک روایت میشود و به کودکان میآموزد حتی در شرایط خاص و بحرانی مهارت حل مسئله میتواند مثل یک راه نجات مخفی ظاهر شود. این قصه کودکانه میتواند دری رو بهسوی کشف علت ترس کودکان باشد. برای مثال موش کوچک قهوهای این قصه کودکانه آموزنده با رفتار هوشمندانهاش به بچهها یاد میدهد که ترسها ممکن است حتی به دلیل سوءتفاهم ایجاد شوند.
متن قصه
موش کوچولوی قهوهای توی دل جنگل بزرگ و تاریک به راه افتاد تا کمی گردش کند.
روباهی که از آنجا میگذشت موش را دید و به نظرش غذای خوشمزهای آمد. تصمیم گرفت تا موش را گول بزند و بعد هم او را بخورد. بنابراین نزدیکش شد و گفت: «سلام موش قهوهای کوچولو کجا داری میری؟» بیا به زیرزمین من تا با هم ناهار بخوریم. موش نگاهی به روباه انداخت و گفت: «ممنونم از دعوتت روباه نارنجی ولی من نمیتونم قبول کنم. چون من دارم میرم تا با گولاگولا ناهار بخورم.»
روباه پرسید: «گولاگولا دیگه چیه؟» موش جواب داد: «واقعا نمیدونی؟ گولاگولا یه موجود بزرگه که دندونهای خیلی تیز، ناخونهای خیلی محکم و بلند، گردن بزرگ و پاهای قویای داره.» روباه پرسید: «خب کجا قراره اونو ببینی؟» موش قهوهای گفت: «همینجا پشت همین سنگ و راستی میدونی غذای موردعلاقهاش چیه؟ یه روباه نارنجی!» روباه با شنیدن این حرف ترسید و گفت: «آها باشه من میرم، فعلا کار دارم» و به سرعت پا به فرار گذاشت.
موش کوچولوی قهوهای به آرامی خندید و با خودش گفت: «واقعا چیزی به نام گولاگولا وجود نداره روباه نادون. من نقشهات رو فهمیدم و گولت زدم.»
موش قهوهای رفت و رفت تا جغدی او را دید و به نظرش غذای خوشمزهای آمد. تصمیم گرفت تا موش را گول بزند و بعد هم او را بخورد بنابراین نزدیکش شد و گفت: «سلام موش قهوهای کوچولو، کجا داری میری؟ بیا بالای درخت به خونهی من تا با هم چای بخوریم.» موش نگاهی به جغد انداخت و گفت: «ممنونم از دعوتت جغد شاخدار، ولی من نمیتونم قبول کنم چون من دارم میرم تا با گولاگولا ناهار بخورم.»
جغد پرسید: «گولاگولا دیگه چیه؟» موش جواب داد: «واقعا نمیدونی؟ اون زانوهای بزرگی داره و روی سرش دو تا شاخ تیز داره.» جغد پرسید: «خب کجا قراره اونو ببینی؟» موش قهوهای گفت: «همینجا پشت همین علفها و راستی میدونی غذای موردعلاقهاش چیه؟ یه جغد شاخدار!» جغد با شنیدن این حرف ترسید و گفت:« آها باشه من میرم، فعلا کار دارم و به سرعت پا به فرار گذاشت.»
موش کوچولوی قهوهای بهآرامی خندید و با خودش گفت: «واقعا چیزی به نام گولاگولا وجود نداره جغد نادون. من نقشهات رو فهمیدم و گولت زدم.»
موش قهوهای رفت و رفت تا ماری او را دید و به نظرش غذای خوشمزهای آمد. تصمیم گرفت تا موش را گول بزند و بعد هم او را بخورد بنابراین نزدیکش شد و گفت: «سلام موش قهوهای کوچولو، کجا داری میری؟ بیا توی سوراخ خونهی من تا با هم کیک شکلاتی بخوریم.» موش نگاهی به مار انداخت و گفت: «ممنونم از دعوتت مار فیش فیشی؛ ولی من نمیتونم قبول کنم چون من دارم میرم تا با گولا گولا ناهار بخورم.»
مار پرسید: «گولاگولا دیگه چیه؟» موش جواب داد: «واقعا نمیدونی؟ اون چشمای نارنجی و زبون بلند سیاه و موهای بنفش تیغتیغی پشت گردنش داره.» مار پرسید: «خب کجا قراره اونو ببینی؟» موش قهوهای گفت: «همینجا کنار همین برکه و راستی میدونی غذای موردعلاقهاش چیه؟ یه مار فیش فیشی!» مار با شنیدن این حرف ترسید و گفت: «آها باشه من میرم، فعلا کار دارم» و بهسرعت پا به فرار گذاشت. موش کوچولوی قهوهای به آرامی خندید و با خودش گفت: «واقعا چیزی به نام گولاگولا وجود نداره مار نادون. من نقشهات رو فهمیدم و گولت زدم.»
موش رفت و رفت تا به یک موجود عجیب رسید. او دندانهای تیز، ناخنهای خیلی محکم، گردن بزرگ و پاهایی قوی داشت. او زانوهای بزرگی داشت و روی سرش دو تا شاخ تیز داشت و چشمهای نارنجی و زبون دراز سیاه و موهای تیغتیغی بنفشی پشت گردنش داشت. موش ترسید و گفت: «وای خدایا کمک این خودشه! این گولا گولاست!»
گولا گولا گفت: «هوم تو به نظر غذای خوشمزهای میای.» موش سریع گفت: «خوشمزه؟ هه هه من غذای تو نیستم! اگه از همین راهی که اومدم برگردی حیوونهای وحشی زیادی رو میبینی که از من میترسن چون من خیلی قوی هستم!» گولا گولا خندید و گفت: «باشه اگه راست میگی برو منم دنبالت میام.» موش و گولاگولا رفتند تا به مار رسیدند. موش گفت: «سلام مار فیش فیشی!« مار تا چشمش به گولاگولا افتاد فهمید که او همان موجود عجیب است و بهسرعت پا به فرار گذاشت. موش گفت: «دیدی گفتم؟! گولا گولا گفت: خیلی عجیبه!»
باز هم رفتند و رفتند تا به جغد رسیدند. موش گفت: «سلام جغد شاخدار! جغد تا چشمش به گولاگولا افتاد، فهمید که او همان موجود عجیب است و بهسرعت پا به فرار گذاشت.» موش گفت: «نگفتم؟ گولاگولا گفت: خیلی خیلی عجیبه!»
و باز هم رفتند و رفتند تا به روباه رسیدند. موش گفت: «سلام روباه نارنجی! روباه تا چشمش به گولاگولا افتاد فهمید که او همان موجود عجیب است و بهسرعت پا به فرار گذاشت.» موش گفت: «حالا چی میگی؟! گولا گولا گفت: خیلی خیلی خیلی عجیبه!»
موش گفت: «خب دیگه وقت شامه و شکمم داره قار و قور میکنه و راستی میدونی غذای موردعلاقهام چیه؟ یه گولاگولای گنده!»
گولاگولا بهسرعت پا به فرار گذاشت. بله بچهها موش با فکر کردن توانست از تمام خطرها فرار کند. حالا دیگر شب شده بود او روی تختهی چوبی نشست و غذای موردعلاقهاش را خورد. غذای موردعلاقهاش یک فندق کوچک خوشمزه بود.
قصه «شب تولد یلدا»، چشیدن طعم شیرین مهربانی با دیگران!
قصه کودکانه شب تولد یلدا با زبانی ساده و شیرین میتواند مفاهیمی مثل همدلی و بخشندگی را به بچهها بیاموزد. در این قصه کودکانه آموزنده ننه سرما با بخشیدن برفهایش طعم شیرین مهربانی با دیگران را میچشد. همچنین بچهها با گوشدادن به این قصه علاوه بر آشناشدن با مناسبتهای ملی و باستانی ایران مثل یلدا یاد میگیرند در برابر مهربانی و بخشش دیگران قدردان باشند.
متن قصه
یلدا کوچولو در روز سیام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود. هر سال شب یلدا همه در خانه یلدا جمع میشدند و تولدش را جشن میگرفتند. آن شب هم پدربزرگ و مادر بزرگ و عمه و عمو و خاله و دایی آمدند تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند.
وقتی مادر شمعهای روی کیک را روشن کرد، به یلدا گفت: «دخترم، یه آرزو بکن». یلدا چشمهایش را بست و گفت: «آرزو میکنم که فردا برف بباره و زمین سفیدپوش شه، اون قدر که بتونم یه آدمبرفی درست کنم.» مهمانها خندیدند و برای او دست زدند.
یلدا شمعها را فوت کرد، هدیههایش را گرفت و از همه تشکر کرد. خاله پاییز و ننه سرما که روی یک تکه ابر سفید نشسته بودند و زمین را نگاه میکردند، یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند.
خاله پاییز به ننه سرما گفت: «شنیدی؟ یلدا کوچولو دلش میخواد فردا برف بباره. تو میتونی از کوله پشتیات برفها رو بیرون بریزی و همهجا رو سفیدپوش کنی.» ننه سرما با اخم گفت: «اما من دلم نمیخواد برفها رو به کسی هدیه کنم، میخوام اونها رو برای خودم نگه دارم.»
خاله پاییز گفت: «اگه برفهات رو برای خودت نگه داری، نمیتونی بچهها رو خوشحال کنی.» ننه سرما فکری کرد و گفت: «باشه، به خاطر بچهها همهجا رو با برف سفیدپوش میکنم.»
او کوله پشتیاش را باز کرد و برفها راه از آن بیرون ریخت، آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد و برف شروع به باریدن کرد. تمام شب برف میبارید. فردا صبح بچهها با خوشحالی روی برفها سُر خوردند و برف بازی کردند.
یلدا کوچولو وقتی بیدار شد و برفها را دید، از ته دل خندید و گفت: «ننه سرمای عزیزی، ممنونم که به من برف هدیه دادی. من به آرزوی خودم رسیدم.»
آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت و برایش دماغی از هویج و چشمهایی از زغال و دستهایی با تکه چوب گذاشت.
قصه جذاب «چرا ساکتی جیرجیرک»، کافی است با دیگران حرف بزنی!
کمتر کودکی را میتوان پیدا کرد که چالشی بر سر مقوله دوستیابی نداشته باشد. دوست جایگاهی ویژه برای هر انسانی دارد و پیداکردن یک دوست خوب نیازمند مهارتهای اجتماعی و ارتباطی موثر است. قصه کودکانه آموزنده چرا ساکتی جیرجیرک بهطور نامحسوس به بچهها میگوید فقط و فقط خودتان باشید. این قصه آموزنده میتواند بهترین انتخاب برای بچههای خجالتی باشد.
متن قصه
صبح زود جیرجیرک به دنیا آمد، برادرش با تکان دادن بالهایش به او سلام کرد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند، ولی از بالهایش صدایی درنیامد. برادرش رفت تا با دوستش بازی کند.
جیرجیرک رفت و رفت تا به دستهی ملخها رسید. یکی از ملخها به سمتش آمد و در هوا میچرخید و ویزویز میکرد و صدای سلام داد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند؛ ولی از بالهایش صدایی درنیامد. ملخ رفت تا با دوستانش غذا بخورد.
جیرجیرک رفت و رفت تا به مانتیس، حشره دعاخوان رسید. مانتیس دستهای درازش را به هم مالید و صدای سلام داد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند؛ ولی از بالهایش صدایی درنیامد. مانتیس عصبانی شد و دست درازش را بلند کرد تا جیرجیرک را از روی برگ هل بدهد که جیرجیرک جستی زد و فرار کرد.
جیرجیرک روی یک سیب که روی زمین افتاده بود پرید. کرم میوهخوار از توی سیب سرش را بیرون آورد تا ببیند چه کسی به سراغ غذایش آمده. با دیدن جیرجیرک با صدای ملچ و مولوچ دهانش به جیرجیرک سلام کرد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند، ولی از بالهایش صدایی درنیامد. کرم باز توی سیب شیرجه زد و به خوردن غذایش ادامه داد.
جیرجیرک رفت و به درهی گلها رسید. زنبوری از توی گل شیپوری بیرون آمد با وز وز بالهایش به او سلام کرد، جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند ولی از بالهایش صدایی درنیامد. زنبور کمی به او نگاه کرد و بعد رفت.
جیرجیرک رفت و رفت و کنار برکه نشست. سنجابک با حرکت سریع بالهایش در هوا به او سلام کرد و باز جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند، ولی از بالهایش صدایی درنیامد. سنجاقک رفت که با دوستش پرواز کند.
حالا دیگر شب شده بود. جیرجیرک هیچ دوستی پیدا نکرده بود. او غمگین و خسته بود و رفت روی یک درخت نشست. او شپرهای را دید که آن دورها در نور ماه و در سکوت پرواز میکند و جیرجیرک از این سکوت خیلی لذت میبرد. شپره در سکوت و تاریکی گم شد.
جیرجیرک عقبعقب رفت تا شاید بتوانند او را ببیند که از پشت به جیرجیرک دیگری خورد. جیرجیرک دوم لبخند زیبایی زد و بالهایش را تکان داد و به او سلام کرد. جیرجیرک به چشمهای زیبای او نگاه کرد و همه تلاشش را کرد که به او سلام کند او واقعا میخواست که با او دوست شود. بالهایش را تکان داد؛ ولی باز هم صدایی از بالهایش بیرون نیامد. جیرجیرک فکر کرد او هم الان میرود، ولی او نرفت همانجا مانده بود و به جیرجیرک لبخند میزد. جیرجیرک برای آخرین بار همهی تلاشش را کرد. او چشمهایش را بست و یک نفس عمیق کشید و باز بالهایش را با همهی توانش به هم زد و این بار صدای زیبایی از بالهایش درآمد. صدایی که به دوستش سلام میداد.
دوستش گفت:«این قشنگترین صدای سلامی بود که تا حالا شنیده بودم» و با هم تا صبح جیرجیر کردند و دوستهای همیشگی برای هم شدند.
قصه کودکانه «ببر خطخطی»، نیروی عقل و ذهن بر هر قدرتی پیروز است!
این قصه کودکانه بر اساس یک افسانه کهن چینی ساخته شده است و با زبانی طنز درباره این موضوع صحبت میکند که ببرها چطور روی بدنشان خطهای تیره افتاده است. پیامی که در این قصه آموزنده به بچهها منتقل میشود این است که قدرت تفکر انسان بزرگترین دارایی آنهاست و میتواند بر قدرت چنگال یا دندان بزرگترین و خطرناکترین موجودات غلبه کند. شاید لازم باشد هنگامی که این قصه را برای کودک خود میخوانید به او یادآور شوید که نحوه استفاده از این قدرت و اجازهندادن به هیجانات منفی برای غلبه بر تفکر منطقی نیز مهم است. این قصه کودکانه آموزنده برای آموزش کنترل خشم به کودکان نیز میتواند مفید باشد.
متن قصه
خیلی خیلی قبل از این روزها، در یک جنگل بزرگ، ببر خوشحالی زندگی میکرد. ببر همیشه خیلی به خودش افتخار میکرد. او به پنجههای قوی و دندانهای تیزش و به پوست طلایی و بدون خط و لکهاش خیلی افتخار میکرد. ببر از هیچ حیوانی در جنگل نمیترسید به جز بوفالوی آبی. بوفالوی آبی خیلی پر قدرت بود و شاخهای بزرگ و تیزی هم روی سرش داشت.
روزی از روزها ببر جنگل از پشت علفها چیزعجیبی دید. او بوفالوی آبی را دید که یک وسیلهی بزرگ چوبی را به کمرش بسته بودند و حیوان کوچکی داشت پشت سر او راه میرفت و ببر فهمید آن وسیلهی چوبی را آن حیوان به بوفالو بسته است. آن حیوان کوچک نه شاخ بزرگی روی سرش داشت و نه پنجهی قویای داشت و نه دندان تیزی. ببر خیلی تعجب کرده بود و همانجا ماند تا عصر شد و حیوان کوچک رفت و بوفالو مشغول استراحت شد.
ببر با احتیاط به بوفالو نزدیک شد و گفت: «سلام بوفالو چطوری؟ تو داری برای اون حیوون کوچیک کارمیکنی؟ اونکه نه شاخ بزرگی داره نه دندون تیزی داره نه پنجهی قدرتمندی داره و نه پوست طلایی قشنگی داره!» بوفالو خندید و گفت:« اون حیوون کوچیک یک انسانه. اون نیازی به شاخ و پنجه و دندون و پوست طلایی نداره چون به جای اونا عقل و فکر داره. تازه خیلی هم مهربونه و من خوشحالم که توی کارای کشاورزی بهش کمک میکنم چون اون هم در عوض به من غذای خوشمزه و جای گرم و نرم میده و از من مراقبت میکنه.»
ببر با خودش فکر کرد اگر عقل و فکر انسان رو بگیرد میتواند بر تمام جنگل فرمانروایی کند و با هیچکس هم مهربانی نمیکند. پس فردای آن روز به سراغ مرد رفت و به او گفت: «اگه عقلت رو به من ندی من همینجا یک لقمهی چپت میکنم!» مرد گفت:« آخه عقل چیزی نیست که من بتونم به تو بدم!» ببر گفت: «حرف نباشه همین که گفتم! »مرد فکری کرد و گفت: باشه پس باید کمی صبر کنی تا من به خونهام برم و عقلم رو بیارم؛ ولی اگه من برم و تو گرسنهات بشه و بزهای من رو بخوری چی؟» ببر گفت: «نه من فعلا گرسنهام نیست.» مرد گفت: «اگه عقلم رو زود پیدا نکنم و کارم طول بکشه و اونوقت تو گرسنه بشی چی؟ آیا اجازه میدی من دمت رو به این درخت کناری ببندم؟» ببر گفت: «باشه اگه این خیالت رو راحت میکنه ببند؛ ولی زودتر برگرد و عقلت رو برام بیار.»
مرد، دم ببر را با طنابی به درخت بست؛ ولی گفت: «راستی ای ببر بزرگ تو که پنجههای قدرتمند و دندان تیز و پوست طلایی قشنگ داری میتونی با این طناب خودت رو سرگرم کنی تا حوصلهات سر نره و من برگردم.» ببر پرسید: «مثلا چطوری خودم رو با یه طناب سرگرم کنم؟» مرد گفت: «مثلا میتونی طناب بازی کنی یا طناب را پرت کنی و دنبالش بدوی و یه عالمه بازی جالب و هیجانانگیز دیگه. »
ببر مشغول بازی با طناب شد و مرد یواشکی بزهایش را به راه انداخت و از آنجا دور شد. ببر که حسابی سرش با طناب بازی گرم بود حواسش پرت شد و فراموش کرد دمش به درخت بسته شده و آنقدر طناب دورش پیچیده شد تا دست و پایش کاملا در طناب گیر افتاد. ببر هرچه مرد را صدا زد مرد پیدایش نشد و حیوانات دیگر هم میترسیدند به او نزدیک شوند و کمکش کنند. دیگر داشت شب میشد و ببر بالاخره آنقدر تقلا کرد و دست و پا زد و دست و پاهایش را فشار داد و فشار داد تا بالاخره توانست خودش را آزاد کند؛ ولی هر چه به اطراف نگاه کرد نه مردی دید و نه بزی دید و فهمید مرد او را فریب داده است و خودش را از این راه نجات داده. ببر به خودش گفت: «اشکالی نداره درسته که عقل رو به دست نیاوردم، ولی هنوز پنجههای قدرتمند و دندان تیز و پوست طلایی و صافی دارم.»
ببر به کنار رودخانه رفت تا کمی آب بخورد و استراحت کند ولی تا به آب نزدیک شد توانست تصویر خودش را در آب رودخانه ببیند و ناگهان از جا پرید! روی پوست طلایی و قشنگش خطهای سیاه طناب افتاده بود و از آن موقع به بعد همیشه خطهای سیاهی روی تنش داشت، اما کمکم به آنها هم عادت کرد و از اینکه پوست طرحدار طلایی زیبایی داشت خوشحال بود.
زهرا سادات طالبیان هستم روانشناس کودک، دارای مدرک کارشناسی روانشناسی بالینی از دانشگاه فردوسی مشهد و کارشناسی ارشد روانشناسی عمومی از دانشگاه یزد. از سال ۱۳۹۲ به صورت تخصصی در حوزههای بازی درمانی، درمانگری کودک( تشخیص و درمان اختلالات مختلف)، آموزش مهارتهای زندگی به بچهها و فرزندپروری مثبت، فعالیت کردهام. در تیم کیدزی بهعنوان نویسنده و روانشناس کودک، تلاش میکنم مطالب مربوط به کودکان و دغدغههای والدین را در قالب مقالات آموزشی ارائه دهم.
منبع :
کیدزی